داستان کوتاه 12 (آزمون دامادها)

آزمون دامادها

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...
 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 11 (مرد کور)

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی  

تابلو خوانده می شد: من
کور هستم لطفا کمک کنید
  
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ ...

ادامه مطلب ...

سرچشمه تکبّر

از امام صادق(علیه السلام) نقل شده:

ما مِنْ رَجُل تَجَبَّرَ أَؤ تَکَبَّرَ إلاّ لِذِلَّة یَجِدُها فِى نَفْسِهِ(1)

ترجمه

هیچ کس بر دیگران بزرگى نمى فروشد مگر به خاطر حقارتى که در درون وجود خود احساس مى کند!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 10

پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 9

سه چیز در زندگی پایدار نیستند :

رویاها

موفقیت ها 

شانس  
...
 
ادامه مطلب ...

عوامل نابودى جامعه

أَرْبَعٌ لا یَدْخُلُ بَیتتاً واحِدَةٌ مِنْها إِلاَّ خَرِبَ وَلَمْ یَعْمُرْ بِالْبَرَکَةِ: الخِیانَةُ وَ السَّرِقَهُ وَ شُرْبُ الخَمْرِ وَ الزّنا(1)

ترجمه

چهار چیز است که اگر یکى از آنها در خانه اى وارد شود، ویران مى گردد و برکت خدا آن را آباد نمى کند:

خیانت، دزدى، شرابخورى، و عمل منافى عفت!

ادامه مطلب ...

در میان دو مسؤولیت بزرگ

امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:

اَلْمُؤْمِنُ بَیْنَ مَخافَتَیْنِ: ذَنْبٌ قَدْ مَضَى لا یَدْرِى ما صُنْعُ اللهُ فیه وَ عُمْرٌ قَدْ بَقِىَ لا یَدرِى ما یَکْتَسِبُ فِیهِ(1)

ترجمه

انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند خود چه خواهد کرد!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 8

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 7

پادشاهی سخت بیمار شد، او گفت نصفی از قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
دانایان آن روزگار همه گرد هم آمدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک راهی نیافتند. تنها یکی از آنان گفت فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه شفا میابد.
 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 6

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند
اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت .
ادامه مطلب ...