داستان 25 (داماد بیل گیتس)

ماجرای خواستگاری از دختر بیل گیتس برای رسیدن به هدف!

 پدر: پسرم دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی؟
پسر: نه پدر! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم!
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس هست!
پسر: آهان اگر اینجوریه، قبول!

 

پدر به دیدار بیل گیتس می رود!
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم!
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند!
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است!
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است!
.
پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود!
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم!
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس هست!!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است باشه! قبول!
و معامله به این ترتیب انجام می شود . . .
.
نتیجه اخلاقی:

حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید…

خلاصه نون داماد اینطوری افتاد توی روغن <img src=">

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد