امام صادق(علیه السلام) فرمود:
اَلْعُبّادُ ثَلثَةٌ:
قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ خَوْفاً فَتِلْکَ عِبادَةُ الْعَبِیِدْ.
وَقَوْمٌ عَبَدُوا الله طَلَبَ الثَّوابِ فَتِلْکَ عِبادَةُ الأُجراءِ.
وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ حُبّاً لَهُ فَتِلْکَ عِبادَةُ الأَحْرارِ(1)
ترجمه
عبادت کنندگان سه دسته اند: ادامه مطلب ...
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
ادامه مطلب ...
کودکی ده
ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون
رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را
در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش
ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.!!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و
خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از
جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و
گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .
داستان آموزنده (پند کشیش)
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم
چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک
خوک برایت نقل کنم.
همیشه یک راه حل وجود دارد
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند
پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج
کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد
کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...