خداییش داستان تا آخرش بخون اگر تحت تاثیر قرار گرفتی نظر بده......
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند
ادامه مطلب ...
Edris
1392,01,07 ساعت 05:43 ب.ظ
مایکل،
راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر
همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و
تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی،
یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.. او در حالی که
به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
ادامه مطلب ...
Edris
1392,01,05 ساعت 06:45 ب.ظ