داستان کوتاه 7

پادشاهی سخت بیمار شد، او گفت نصفی از قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
دانایان آن روزگار همه گرد هم آمدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک راهی نیافتند. تنها یکی از آنان گفت فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه شفا میابد.
 

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن آدمی خوشبخت روانه کرد، آنها در سرتاسر کشور سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی بیابند. حتی یک نفر هم پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
یکی ثروت داشت اما بیمار بود، دیگری سالم بود و در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت و یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید مردی میگوید "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام، سیر غذا خورده ام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم چه چیز دیگری میتوانم بخواهم"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و نزد شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر پول خواست بدهند.
پیک ها برای بدست آوردن پیراهن مرد به کلبه ی او رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهنی بر تن نداشت...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد