داستان 27

مسافری خسته که از راهی دور می آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود، درختی که میتوانست آنچه که بر دلش میگذرد برآورده سازد.
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او میتـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد. مسافر با خود گفت چقدر گـرسـنه هستم، کاش غذای لذیـذی داشتم. ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید. بعـد از سیر شدن، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر میکرد با خود گفت قدری میخوابم ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
مراقب آنچه که به آن می اندیشید باشید. مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم میریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد