-
داستان 28
1393,06,02 06:02
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل...
-
کنایه ها...
1393,05,08 05:51
دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت... مردم زیرلب بهش میگفتن فاحشه! ، اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...! پسری 23 ساله رو مردم تنبل چاقالوصداش میکردن ، اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...! مردم زنی 40 ساله رو سنگدل خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا...
-
داستان 27
1393,02,25 17:34
مسافری خسته که از راهی دور می آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود، درختی که میتوانست آنچه که بر دلش میگذرد برآورده سازد. وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب م یشد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او میتـوانست قـدری روی آن بیارامد....
-
داستان 26
1393,02,25 05:41
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد...
-
آیا می دانید
1393,01,22 17:04
آیا می دانید دانستنی هایی در مورد حیوانات که نمی دانستید !! آیا می دانید که .... اختاپوس سه قلب دارد. آیا می دانید که .... قلب میگو در مغز آن است. آیا می دانید که .... مورچه ها هرگز نمی خوابند. آیا می دانید که .... یک خرس قادر است با سرعت یک اسب بدود. آیا می دانید که .... موریانه ها قادرند تا ۲ روز زیر آب زنده بمانند....
-
داستان 25 (داماد بیل گیتس)
1392,10,25 13:40
ماجرای خواستگاری از دختر بیل گیتس برای رسیدن به هدف! پدر: پسرم دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی؟ پسر: نه پدر! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم! پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس هست! پسر: آهان اگر اینجوریه، قبول! پدر به دیدار بیل گیتس می رود! پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم! بیل گیتس: اما برای...
-
داستان 24
1392,10,11 20:07
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و...
-
داستان 23
1392,10,05 11:31
هیچ وقت زود قضاوت نکن ! زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا.... اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به...
-
مزایا و تأثیر آهک پاشی
1392,08,15 06:33
مزایا و تأثیر آهک پاشی در پرورش ماهی جهت سودمندی آهک در استخرهای پرورش ماهی روی هم رفته سه نوع استخر در برابر آهک دهی واکنش خوبی نشان می دهند : الف) استخرهای دیستروفیکDis tropic ( آب های آلوده به مواد آلی با رنگ قهوه ای ) که با آب آنها به شدت با مواد هومیفی و رس کدر گشته و دارای مقدار زیادی مواد آلی می باشند که به...
-
داستان 22
1392,07,27 18:03
حتما بخونید ارزش خوندن داره اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه وقتا فرق میکنه گفت: رفیق یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکت کنم گفت: من رفتنی ام! گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟ گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم...
-
عبادت آزادگان
1392,07,18 08:25
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اَلْعُبّادُ ثَلثَةٌ: قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ خَوْفاً فَتِلْکَ عِبادَةُ الْعَبِیِدْ. وَقَوْمٌ عَبَدُوا الله طَلَبَ الثَّوابِ فَتِلْکَ عِبادَةُ الأُجراءِ. وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ حُبّاً لَهُ فَتِلْکَ عِبادَةُ الأَحْرارِ (1) ترجمه عبادت کنندگان سه دسته اند: آنها که از ترس دوزخ خدا را مى...
-
داستان21
1392,06,14 12:23
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان:...
-
داستان20
1392,04,18 13:08
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد … پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد ! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی...
-
داستان آموزنده 19(دعا)
1392,01,07 17:43
خداییش داستان تا آخرش بخون اگر تحت تاثیر قرار گرفتی نظر بده...... روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای...
-
داستان آموزنده 18 (مایکل)
1392,01,05 18:45
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.. او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل...
-
داستان آموزنده 17(شیرماده پس از شکار آهو)
1391,12,01 19:30
جایگاه ما کجاستــــ ؟؟؟؟ این شیرماده پس از شکار آهو متوجه می شودکه شکارش بارداربوده، او سراسیمه میشود، نخست تلاش میکند تا بچه را نجات دهد، و از دریدن شکارش دست برمیدارد. اما وقتی نمیتواند بچه را نجات دهد بروی زمین در کنار شکارش دراز میکشد، عکاس بعدا پی میبرد که شیر سکته کرده است دنیاشون تمیزتر از دنیای ادمهاست
-
داستان آموزنده 16 ( برادران مهربان)
1391,11,06 16:43
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را...
-
داستان آموزنده 15 (پند کشیش)
1391,11,06 16:40
داستان آموزنده (پند کشیش) مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی....
-
داستان کوتاه 14(نیمه ی تمام)
1391,11,06 07:55
نیمه ی تمام قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟ دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد.چشم گرداند. چند لحظه به زن و مرد خیره ماند. قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند. دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد. قاضی از جا بلند شد. رفت و روی صندلی کنار او...
-
داستان کوتاه 13 (راه حل)
1391,10,23 19:25
همیشه یک راه حل وجود دارد روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی توا ند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند...
-
داستان کوتاه 12 (آزمون دامادها)
1391,10,23 19:12
آزمون دامادها زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً... شیرجه رفت توی آب و او را نجات...
-
داستان کوتاه 11 (مرد کور)
1391,10,23 18:59
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی ت ابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ ... روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد...
-
سرچشمه تکبّر
1391,09,22 19:54
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده: ما مِنْ رَجُل تَجَبَّرَ أَؤ تَکَبَّرَ إلاّ لِذِلَّة یَجِدُها فِى نَفْسِهِ (1) ترجمه هیچ کس بر دیگران بزرگى نمى فروشد مگر به خاطر حقارتى که در درون وجود خود احساس مى کند! شرح کوتاه این نکته امروز در پرتو تحقیقات روانشناسى و روانکاوى مسلّم شده است که سرچشمه تکبّر و بزرگى فروختن بر...
-
داستان کوتاه 10
1391,09,04 05:45
پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب...
-
داستان کوتاه 9
1391,08,27 22:27
سه چیز در زندگی پایدار نیستند : رویاها موفقیت ها شانس ... سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند : زمان گفتار موقعیت سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند : الکل غرور عصبانیت سه چیز انسانها را می سازند : کار سخت صمیمیت تعهد سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند : عشق اعتماد به نفس دوستان سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین...
-
عوامل نابودى جامعه
1391,08,27 22:04
أَرْبَعٌ لا یَدْخُلُ بَیتتاً واحِدَةٌ مِنْها إِلاَّ خَرِبَ وَلَمْ یَعْمُرْ بِالْبَرَکَةِ: الخِیانَةُ وَ السَّرِقَهُ وَ شُرْبُ الخَمْرِ وَ الزّنا (1) ترجمه چهار چیز است که اگر یکى از آنها در خانه اى وارد شود، ویران مى گردد و برکت خدا آن را آباد نمى کند: خیانت، دزدى، شرابخورى، و عمل منافى عفت! شرح کوتاه نه تنها خانه ها،...
-
در میان دو مسؤولیت بزرگ
1391,08,27 22:02
امام صادق (علیه السلام) مى فرماید: اَلْمُؤْمِنُ بَیْنَ مَخافَتَیْنِ: ذَنْبٌ قَدْ مَضَى لا یَدْرِى ما صُنْعُ اللهُ فیه وَ عُمْرٌ قَدْ بَقِىَ لا یَدرِى ما یَکْتَسِبُ فِیهِ (1) ترجمه انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند خود چه...
-
داستان کوتاه 8
1391,08,25 05:47
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت :...
-
داستان کوتاه 7
1391,08,21 07:15
پادشاهی سخت بیمار شد، او گفت نصفی از قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. دانایان آن روزگار همه گرد هم آمدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک راهی نیافتند. تنها یکی از آنان گفت فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید،...
-
داستان کوتاه 6
1391,08,15 18:28
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی . پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟" چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی...