داستان آموزنده 16 ( برادران مهربان)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده 15 (پند کشیش)

داستان آموزنده (پند کشیش)


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 14(نیمه ی تمام)

نیمه ی تمام

قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد.چشم گرداند.
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 13 (راه حل)

همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
 
 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 12 (آزمون دامادها)

آزمون دامادها

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...
 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 11 (مرد کور)

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی  

تابلو خوانده می شد: من
کور هستم لطفا کمک کنید
  
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ ...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 10

پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 9

سه چیز در زندگی پایدار نیستند :

رویاها

موفقیت ها 

شانس  
...
 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 8

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه 7

پادشاهی سخت بیمار شد، او گفت نصفی از قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
دانایان آن روزگار همه گرد هم آمدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک راهی نیافتند. تنها یکی از آنان گفت فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه شفا میابد.
 

ادامه مطلب ...