داستان کوتاه 2

پسرک برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
تصمیم گرفت از خانه ا

ی مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد، دختری جوان و زیبا در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسرک به آهستگی شیر را سر کشید و گفت چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر پاسخ داد چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما هیچ ازائی ندارد. پسرک گفت پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری میکنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نموده و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر (هوارد کلی) جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد، در اولین نگاه او را شناخت و بر آن شد تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان آن زن جهت تائید نزد او برده شد. دکتر در گوشه صورتحساب چیزی نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت زیرا مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد، چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی آنرا بارها خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد